چرا باید علم منطق بخوانیم؟
۰ نظر اشتراک گذاری

چرا باید علم منطق بخوانیم؟

چرایی منطق

انسان ذاتاً موجودی متفکر است که به ندرت از اندیشیدن دربارۀ جهان هستی و راه رسیدن به سعادت فارغ می‏شود. یافتن پاسخ سؤالهایی نظیر چگونگی تفسیر گوناگونی‌ها و دگرگونی‌های مشهود در جهان، داستان آغاز و انجام هستی، زنده و باشعور بودن یا مرده و بی‏شعور بودن عالَم، تعریف سعادت و راههای دست‌یابی به آن و ... از جمله خرد‌ورزیهایی است که به لحاظ تاریخی همزاد آدمی است.

هر جا سخن از تفکر و اندیشه است، دیدگاهها و نظرهای مختلف نیز وجود دارد. انسانها به تناسب تواناییهای فکری و پیش‏فرضهای قبلی، پاسخی متفاوت و درخور خویش ـ هرچند برای زمانی کوتاه ـ برای پرسشهایی از این دست فراهم کرده‏اند و در این راه، چه بسا دگرگونی دیدگاههای خویش را نیز در مسائل مختلف دیده‏اند.

اختلاف در دیدگاهها، نشانِ این است که ذهن انسان در جریان تلاش اندیشه‏ای خود برای کشف واقعیت، راههای متعددی را بر می‏گزیند که برخی درست و برخی نادرست‌اند. به مثالهای زیر، که حاصل بعضی از تفکرات بشری است، توجه کنید:
 خدا نور است. هر نوری محسوس است. بنابراین خدا محسوس است.
 سقراط انسان است. هر انسانی ستمگر است. بنابراین سقراط ستمگر است.
 ارسطو انسان است. بعضی انسانها زن هستند. بنابراین ارسطو زن است.
 این کلمه "دستمال" است. دستمال در جیب جا می‏گیرد. بنابراین این کلمه در جیب جا می‏گیرد.
 شراب آب انگور است. آب انگور حلال است. بنابراین شراب حلال است.
 مهندسانِ راه و ساختمان برای مردم نقشه می‏کشند. هر کسی برای مردم نقشه می‏کشد غیر قابل اعتماد است. بنابراین مهندسان راه و ساختمان غیر قابل اعتمادند.

با اندک تأملی در مثالهای مذکور، سؤالی اساسی و دغدغه‏ای جدی در ذهن آدمی شکل می‏گیرد که آیا می‏توان جریان اندیشه را شناخت؟ به عبارت دیگر آیا می‌توان راههای صحیح تفکر را از بیراهه‏هایی که به خطا می‏انجامد، تشخیص داد؟ این پرسش موجب شده است تا اندیشوران و در رأس آنها حکیم اُرسطاطالیس، سخت به تکاپو افتاده و چارچوبها و قالبهای خاصی را برای مصون ماندن اندیشۀ بشر از خطا طراحی کنند.

پس از مدتی این چارچوبها به شکل ضوابط کلی و قواعدِ عامِ اندیشه‏ورزی تدوین شده و به این ترتیب دانش جدیدی در خانوادۀ معرفتهای بشری، پا به عرصۀ وجود نهاد که آن را "منطق" نامیدند. منطق، علمی برای ارائۀ روش صحیح تفکر و خطاسنجی اندیشه است. بنابراین می‏توان گفت که قواعد منطقی، ذهن را از افتادن در بیراهه و خطای در اندیشه باز می‏دارد. دست‏یابی کامل به این فایدۀ مهم، با گذر از دو مرتبه حاصل می‏شود:
1ـ آموختن معرفت منطق (دانستن قواعد منطق)؛
2ـ کسب مهارت در کاربرد قواعد منطق.

تعریف منطق

منطق علمی آلی است که در بر دارندۀ مجموعه قواعدی کلی است که به کار بردن درست و دقیق آنها ذهن را از خطای در اندیشه باز می‏دارد. این تعریف، نکات متعددی را دربارۀ چیستی منطق در بر دارد:
1ـ منطق هویتی ابزاری (آلی) دارد، یعنی علمی است که در خدمت علوم دیگر. به عبارت دیگر است، دانشهای بشری را به ملاکهای مختلف دسته‏بندی می‏کنند، یکی از این تقسیمات، تقسیم علوم به آلی (مقدِّمی) و استقلالی (اَصالی) است؛ علوم آلی در اصل برای کاربرد در علوم دیگر تدوین شده‏اند و در علوم اصالی، غرض مدوِّنِ علم، به خود آنها تعلق گرفته است و جنبۀ مقدّمیّت برای علم دیگر ندارند. هر چند ممکن است این علوم، در دانشهای دیگر نیز مورد استفاده قرار گیرند، اما چنین نیست که در اصل پیدایش، فرعِ وجودِ علمِ دیگری باشند، مثلاً اگر دو علم جبر و حساب را در نظر بگیریم، خواهیم دید که علم جبر برای علم حساب، جنبۀ ابزاری و مقدّمی دارد، زیرا غرض از تدوین قواعد و معادلات جبری، امکان محاسبات ریاضی است و اگر علم حساب در کار نبود، نیازی به پیدایش علم جبر نبود.

با توجه به آنچه که ذکر شد، روشن می‏شود که منطق از جمله علوم آلی است؛ زیرا اگر علوم استدلالی دیگری چون فلسفه، ریاضی، هندسه و ... نبود، دانش‌پژوهان نیازی به فراگیری منطق نداشتند. بنابراین منطق از علوم ابزاری است و همۀ علومی که قواعد منطقی در آنها به کار گرفته می‏شود، نسبت به آن از دانشهای اَصالی محسوب می‏شوند.
2ـ منطق مانند بسیاری از دانشهای دیگر بیانگر قوانین کلی است. منطق معرفتی است که مبیِّن قواعد عام اندیشه است. بنابراین منطق مانند بسیاری از علوم بشری، حکمِ جزئیاتِ تحت پوشش خود را مشخص می‏کند، همان‏گونه که قانونِ نحوی "هر فاعلی مرفوع است." بیان می‏دارد که هرگاه اسمی فاعل جمله واقع شود، مرفوع خواهد بود، این قانون منطق نیز که "تعریف باید نزد مخاطب مفهومی روشن‏تر و شناخته‌شده‏تر از معرَّف داشته باشد." بیانگر قانونی کلی و عام است که هرگاه در مقام تبیین یک صورت مجهول بر آمدیم باید تعریف، وضوح و روشنی بیشتری داشته باشد تا مخاطب از آن سود برده و آگاهی جدیدی به دست آورد.

چنانچه در تعریف گفتیم، قوانین منطق علاوه بر اینکه ابزار تلقی می‏شوند، کلیت و شمول نیز دارند. و از آن رو که بیانگر قانونی عقلی‏اند، هیچ‏گاه قابل استثنا نیستند.
3ـ تنها به کار بردن صحیح و دقیق قواعد منطق، ذهن را در درست اندیشیدن یاری می‏دهد. یعنی ذهن در مقام تفکر صحیح، هنگامی کامیاب خواهد بود که از قانون منطق تبعیت کند و گرنه صرف دانستن قواعد و برف انبار کردن قوانین آن، موجب مصونیّت از خطای در تفکر نخواهد شد. پس، پاسخ این شبهۀ معروف که "اگر منطق اندیشه را از خطا باز می‏دارد، پس چرا منطق‌دانان خود از خطای در اندیشه مصون نیستند؟" نیز روشن می‏شود، زیرا برای منطقی اندیشیدنْ، صرف دانستنِ منطق کافی نیست، بلکه به کار بستن آن نیز لازم است.

موضوع منطق

بر اساس آنچه بیان شد، موضوع دانش منطق معلوم می‏شود. منطق از اندیشۀ بشر سخن می‏گوید و به بررسی جریان تفکر می‏پردازد. جریان تفکر به دو منظور تحقق می‏یابد:
1ـ سامان بخشیدن به معلومات پیشین، به گونه‏ای که به "تعریف جدیدی" بیانجامد؛
2ـ تنظیم معلومات پیشین، به گونه‏ای که "استدلالهای جدیدی" در ذهن شکل گیرد.

حال اگر انسانی در جریان اندیشه به بیراهه و خطا رود، بی‌شک این کژروی فکری در یکی از دو زمینۀ فوق (تعریف و استدلال) اتفاق افتاده است و چون منطق، رسالت خطاسنجی فکر را به عهده دارد، بنابراین باید راه و روش مصون ماندن اندیشه را از خطا در دو عرصۀ "تعریف" و "استدلال" بیان کند. پس می‏توان گفت که موضوع منطق عبارت است از:
الف) تعریف یا به‏ عبارت دقیق‏تر روش تعریف؛              ب) استدلال یا به عبارت دقیق‏تر روش استدلال.       چکیده :

1- انسان ذاتاً موجودى متفکر است.
2ـ گاه انسان در جریان تلاش فکری خود، خطا می‌کند.
3ـ راز احتیاج انسان به منطق، یافتن روشى براى جلوگیرى از خطا در اندیشه است.
4ـ منطق علمى آلى است دربردارندۀ مجموعه قواعد کلى که به کار بردن دقیق و درست آنها، ذهن را از خطاى در اندیشه باز مى‏دارد.
5ـ دانشهاى بشرى به ابزارى (مقدِّمى) و استقلالى (اَصالى) تقسیم مى‏شوند.
6ـ براى منطقى اندیشیدن، دانستن علم منطق کافى نیست، بلکه به کار بستن قوانین آن و ممارست نیز لازم است.
7ـ موضوع منطق عبارت است از:
الف) تعریف یا به ‏تعبیر دقیق‏تر روش تعریف؛
ب) استدلال یا به تعبیر دقیق‏تر روش استدلال


منطق صورت و ماده

گفتیم که انسان ذاتاً موجودى متفکر است. اما براى کشف مجهول از طریق فکر حداقل دو شرط اساسى وجود دارد:
الف) انتخاب معلومات مناسب و صحیح؛
ب) تنظیم و صورت‏بندى درست آنها.

فقدان هر یک از این شروط، مانع رسیدن به حقیقت است. بنابراین زمانی که ذهن فکر مى‏کند، ممکن است صحیح عمل کند و ممکن است دچار خطا شود. منشأ خطاى اندیشه، نبودِ یکى از دو شرط فوق است، زیرا تفکر در عالم ذهن مانند یک ساختمان است؛ یک ساختمان وقتى کامل است که هم مصالح و مواد تشکیل دهندۀ آن بى‏عیب باشد و هم معمارى آن بر اساس اصول صحیح ساختمانى باشد. با نبود یکى از این دو شرط نمى‏توان بدان ساختمان اطمینان کرد، مثلاً اگر گفتیم که "سقراط انسان است. هر انسانى ستمگر است. بنابراین سقراط ستمگر است." این استدلال اگرچه از نظر شکل و صورت صحیح است، اما از نظر ماده و مصالح فاسد است، زیرا آنجا که مى‏گوییم "هر انسانى ستمگر است". این سخن درست نیست. حال اگر بگوییم: "همۀ مردان انسان هستند. همۀ زنان انسان هستند. بنابراین همۀ مردان زن هستند." ماده و مصالح استدلال صحیح است، ولى صورت و نظام آن نادرست است و همین امر موجب غلط بودن نتیجه خواهد بود. اینکه چرا صورت و شکل استدلال نادرست است، در درس چهاردهم در باب قیاس روشن خواهد شد.

حال که پذیرفتیم که منطق عهده‏دار خطاسنجى اندیشه است، بنابراین باید بتواند قواعد عام اندیشه در هر دو نوع از خطا را هم بیان کند. آن بخشى از منطق که متکفّل خطاسنجى در قلمرو صورت فکر ـ چه در عرصۀ تعریف و چه در محدودۀ استدلال ـ است، منطق صورى و آن بخش از منطق که عهده‏دار سنجش خطا در مادۀ فکر است، منطق مادى نامیده مى‏شود.

منطق صورى به نامهاى منطق نظرى، منطق کلاسیک، منطق عمومى، منطق ارسطویى و منطق قدیم نیز نام‌گذاری شده است.

منطق مادى نیز امروزه به‏ نامهاى منطق عملى (إعمالى)، منطق اختصاصى، متدلوژى علوم (شناخت روشهاى علوم) و فلسفۀ علمى نیز خوانده مى‏شود.

مباحث منطق

گفتیم که علم منطق به صورى و مادى تقسیم مى‏شود. حال باید دانست که مباحث منطق صورى و مادى را مى‏توان به دو بخش تصورات و تصدیقات تقسیم کرد.

منطق صورى در بخش تصورات پس از طرح مطالب مقدماتى، از تعریف و اقسام و شرایط آن و در بخش تصدیقات نیز از استدلال و اقسام و شرایط آن سخن می‌گوید.

براى روشن شدن بحث فوق پاسخ دو سؤال ضرورى است: سؤال اول این است که تصور و تصدیق چیست؟ و دیگر اینکه چرا مباحث منطق به این دو بخش تقسیم مى‏شود؟

تصور و تصدیق

انسان در درون خود واقعیاتى چون درد، شادى و غم را احساس مى‏کند، اما پس از مدتى که آن رخدادِ درونى از بین رفت، صورتى از آن در ذهن او باقى مى‏ماند. تحقق این امور در درون انسان و نیز صورتهاى آن، صفت و حالتى را براى او ایجاد مى‏کند که به آن "علم"، "ادراک" یا "آگاهى" گفته مى‏شود. بنابراین، انسان گاه به صورت اشیا علم دارد و گاه به حضور وجود آنها در درون خود علم پیدا می‌کند. در صورت نخست، علم را "حصولى" و در صورت دوم، آن را "حضورى" مى‏نامند. علم حصولى به ‏نوبۀ خود به تصور و تصدیق تقسیم مى‏شود.

تصدیق عبارت است از ادراک مطابقت یا عدم مطابقت یک نسبت (جملۀ خبرى) با واقع، مانند: زمین کروى است، جیوه جامد نیست. البته چنین ادراکى مقتضى حکم و اذعان است.

تصور عبارت است از صورت پدید‌آمده از اشیا در ذهن، به نحوى که اقتضاى حکم و اعتقادى را نداشته باشد، مانند: على، خورشید، ماه، آسمان زیبا، آیا حسن عالم است؟

پس از تقسیم علم حصولى به تصور و تصدیق، مؤلفان منطق در دوره‏هاى متأخر این تقسیم را مبنا قرار داده و ابواب منطق را به دو بخش تصورات و تصدیقات تقسیم کرده‌اند. وجه چنین تقسیمى این است که جریان اندیشه در ذهن، گاه از طریق سامان‏بخشى چند تصور براى رسیدن به تصورى جدید و گاه از طریق تنظیم و ترتیب چند تصدیق براى رسیدن به تصدیقى جدید صورت مى‏گیرد، از این رو منطق صورى باید به عنوان ابزار و روشى براى خطاسنجى جریان تفکر در دو بخش تصورات و تصدیقات نقشى اساسى داشته باشد.


منطق و بحث الفاظ

علم منطق و احکام لفظ

چنان‌که گفتیم، دانش منطق "روش صحیح جریان اندیشه" را بررسی می‏کند و به انسان می‏آموزد که معانی و مفاهیم ذهنی خود را به چه روشی ترتیب بخشد تا به تعریف یا استدلالی درست دست یابد. اما معانی و مفاهیم ذهنی به ‏صورت عریان و بدون واسطه، نه خود سامان می‏یابند و نه قابل انتقال به ‏دیگران هستند. با کمی دقت معلوم می‏شود که اساساً جریان تفکر، به معنای تلاش ذهن برای عبور از معلوم به سوی مجهول، چه برای رسیدن به تعریف و چه به‏ منظور دست‏یابی به استدلال، نیازمند قالب و ظرفی است که چنین امکانی را برای انسان فراهم کند.

بشر در طول تاریخِ تکاملی حیاتِ خویش و در راستای رفع چنین نیازی، لفظ و سپس زبان را اختراع کرد. زبان در حقیقت مجموعۀ منسجمی از الفاظ حامل معانی است که هر لفظی نمایندۀ یک یا چند معنای ذهنی است. بین لفظ و معنا ارتباط و پیوندی عمیق وجود دارد، اما گاهی ابهامهای لفظی و کژتابیهای زبانی، منشأ انحراف فکری می‏شود. برای نمونه به مثالهای زیر دقت کنید:
ـ در باز است. باز پرواز می‏کند. بنابراین در پرواز می‏کند.
ـ شیر حیوان است. حیوان پنج حرف است. بنابراین شیر پنج حرف دارد.
ـ این کتاب مختار من است. هر مختاری اراده دارد. بنابراین این کتاب اراده دارد.
ـ مرگ غایت زندگی است. غایت زندگی سعادت است. بنابراین مرگ سعادت است.

همان‏طور که ملاحظه کردید گاهی حالات الفاظ، معانی را نیز تحت تأثیر قرار می‏دهند و باعث انحراف فکری می‏شوند. از این رو منطق به ‏عنوان روش صحیح اندیشه، وظیفه دارد تا جلوی این‏گونه خطاها را نیز سدّ کند و بدین منظور ناچار "احکام لفظ"، نیز در منطق مورد بررسی قرار می‏گیرد. احکام لفظ دو دسته است:
1ـ احکام خاص که در زبانهای مختلف گوناگون است، مانند: احکام لغوی، صرفی و نحوی الفاظ؛
2ـ احکام عام که در تمامی زبانهای دنیا جاری است، مانند: حقیقت و مجاز.

منطق‏دان در مبحث الفاظ، از احکام عام زبانی بحث می‏کند.

دلالت و اقسام آن

اولین مسئله‏ای که در مبحث الفاظ طرح می‏شود، خاصیت حکایتگری و دلالت الفاظ است. دلالت عبارت است از حالت یک شی‏ء به گونه‏ای که وقتی ذهن به آن علم پیدا کرد، بلافاصله به امر دیگری نیز منتقل شود. به شی‏ء نخست "دالّ" (راهنمایی کننده) و به شی‏ء دوم "مَدلول" (راهنمایی شده) می‏گویند.

دلالت گاه حقیقی و گاه وضعی است. دلالت حقیقی نوعی از حکایتگری است که در متن واقع وجود دارد و ایجاد آن مبتنی بر قرارداد بشری نیست، مانند: دلالت دود بر وجود آتش. چنین دلالتی یا عقلی است که منشأ آن عقل است، یا دلالت طبعی است که عامل آن حالت طبیعی و روانی انسان است، مانند: دلالت تب بر وجود عفونت.

دلالت وضعی دلالتی است که رابطۀ حکایتگری در آن مبتنی بر قرارداد و اعتبار بشری است. این دلالت یا لفظی است، مانند: دلالت لفظ آن بر معنای آن، یا غیر لفظی است، مانند: دلالت علائم مخابرات بر معانی مخصوص.

اقسام دلالت وضعی لفظی

دلالت وضعی لفظی خود به یکی از سه صورت زیر است:

الف) دلالت مطابقی (قصد)


دلالت مطابقی به معنای دلالت لفظ بر تمام معنای خود است، مانند: دلالت "خانه" بر مجموعۀ محیط، اتاق و سایر قسمتهای آن.

ب) دلالت تضمّنی (حیطه)


دلالت تصمّنی به ‏معنای دلالت لفظ بر جزء معنای خود هنگام دلالت آن بر تمام معنا است، مانند: دلالت لفظ "کتاب" بر خصوص جلد آن.

ج) دلالت التزامی (تطفّل)


دلالت التزامی به‏ معنای دلالت لفظ بر لازم معنای خود هنگام دلالت مطابقی آن بر معنای ملزوم است، مانند: دلالت لفظ "بارندگی زیاد" بر "فراوانی نعمت". چنین دلالتی در صورتی وجود دارد که معنای مورد نظر عقلاً یا عرفاً به ‏طور روشن و آشکار لازمۀ معنای اصلی و لغوی آن لفظ باشد به‏ نحوی که نتوان آن دو را از یکدیگر جدا ساخت.

در هر یک از اقسام سه‏گانۀ دلالت (عقلی، طبعی و وضعی) عقل مدخلیت دارد؛ یعنی انسان بدون دخالت عقل از هیچ دالّی به مدلولش منتقل نمی‏شود. از طرفی در دلالت وضعی و طبعی، علاوه بر عقل، عامل دیگری به‏ نام وضع یا طبع نیز دخالت دارد، در صورتی که در دلالت عقلی، عقل به ‏تنهایی منشأ انتقال ذهنی است.

نظر به اینکه علت توجه منطق‏دان به بحث الفاظ، جلوگیری از خطاهایی است که گاه از این ناحیه در جریان اندیشه راه می‏یابد، بنابراین از میان اقسام مختلف دلالت، تنها دلالت وضعی لفظی در منطق محل بحث او است.

منطق‏دان پس از طرح گونه‏های مختلف دلالت لفظی به ‏منظور توصیۀ روش درست استفاده از آن، به دو نتیجۀ مهم دست می‏یابد:

اولاً: به‌کارگیری دلالت مطابقی و تضمّنی در گفت و شنودها و رساله‏های علمی به جهت ارائۀ تعریف یا استدلال درست است.

ثانیاً: استفاده از دلالت التزامی اگرچه در محاورات و کاربردهای ادبی درست است، اما به کارگیری آن در علوم و دانشها برای تعریف یا استدلال درست، مورد تردید و مناقشه است.


مبحث الفاظ

اقسام لفظ

منطقیان لفظ را به سه اعتبار تقسیم کرده‏اند که در زیر به بررسی هر یک از این تقسیمات می‌پردازیم:
الف) تقسیم لفظ به اعتبار مقایسه با معناى خودش: اگر یک لفظ را با معناى آن در نظر بگیریم، یکى از صورتهاى پنج‏گانۀ مختص، مشترک، منقول، مرتجل یا حقیقت و مجاز را خواهد داشت.

هدف منطق‌دانان از ذکر اقسام پنج‌گانۀ  بیان این نکته است که در تعریف و استدلال نباید از لفظ مشترک و مجاز جز با کمک قرینه استفاده کرد. منقول و مرتجل نیز مادامى که ارتباط آنها با معناى اولیه کاملاً قطع نشده است، نباید در استدلال و تعریف به کار گرفته شوند. بنابراین در اسلوبهاى علمى و مطالب استدلالى بهتر است همواره از الفاظى استفاده شود که معناى واحدى دارند.
ب) تقسیم لفظ در مقایسه با لفظ دیگر: هنگامی که دو یا چند لفظ با یکدیگر مقایسه شوند، یکى از دو صورت را خواهند داشت:
1ـ ترادف: ترادف در صورتى است که همۀ الفاظ داراى یک معنا باشند، مانند: انسان و بشر.
2ـ تباین: تباین نیز در صورتى است که هر لفظی داراى معانى جداگانه‏اى باشد، مانند: انسان و سنگ.

هدف منطق‌دانان از تقسیم فوق بیان این نکته است که استفاده از الفاظ مترادف در تعریف و استدلال نادرست است. مثلاً کسى در مقام استدلال بگوید: چون هر بشرى انسان است، هر انسانى متفکر است، بنابراین هر بشرى متفکر است و یا اینکه در مقام تعریف بگوید: انسان همان بشر است.
ج) تقسیم لفظ ـ با قطع نظر از اینکه واحد باشد یا متعدد ـ به مفرد و مرکب: این اقسام نیز به نوبۀ خود به قسمتهاى دیگرى تقسیم مى‏شود، اما از آنجا که توضیح اقسام مفرد و مرکب به طور مستقیم به قلمرو تصدیقات مربوط مى‏شود، لذا در بخش تصدیقات به آن خواهیم پرداخت

مفهوم

پیش از این بیان کردیم که یکى از رسالتهاى خطیر منطق‌دانان، ارائۀ ‏روش درست‏ تعریف است. همچنین گفتیم که برای رسیدن به این هدف باید از بحث لفظ و احکام ‏آن گذر کرد، زیرا براى تعریف و شناخت مجهول، باید از مفاهیم بهره جست و چنین بهره‏اى نیازمند قالب و ظرفى به ‏نام "لفظ" است.

حال سئوال این است که اگر لفظْ، قالبى براى معنا و مفهوم است، خود معنا و مفهوم چیست؟ چگونه مى‏توان از مفهومی که در قالب لفظ است، به طور صحیحی براى ارائۀ تعریف استفاده کرد؟

پاسخ این است که مفهوم به ‏لحاظ ادبى، اسم مفعول است و مراد از آن، هر صورتى است که در ذهن وجود دارد مانند آینه نشان‏دهندۀ یک حقیقت است. خواه تحقق این صورت در ذهن به‏ سبب لفظ، یا با مشاهدۀ وجود خارجى شى‏ء یا به هر روش دیگر باشد. هنگامى که در ذهن ما صورتى از شکوفه، باران، خورشید، ماه، آب و ...، چه به‏ واسطۀ الفاظ آنها و چه توسط مشاهدۀ وجود خارجى آنها، نقش مى‏بندد، در واقع ادراکى در ذهن شکل مى‏گیرد که به آن "مفهوم" مى‌گوییم.

مصداق

مصداق عبارت از آن چیزی است که مفهوم بر آن صدق مى‏کند، مثلاً محمد و على ‏مصداقِ مفهوم انسان هستند. به عبارتى، لفظْ، حاکى از مفهوم و مفهومْ، حاکى از مصداق است.

باید دانست که مصداق یک مفهوم، گاه حقیقتى خارج از ذهن است، به عنوان نمونه مصادیق مفهوم انسان، مانند محمد و على در خارج ذهن متحقق‌اند گاهى هم افراد آن، مانند مفهوم کلى، تصور و تصدیق، در ظرف ذهن تحقق دارند و هیچ‏گونه وجودى در خارج ندارند، مانند: مفاهیم شریک البارى و دریاى جیوه.

مفهوم کلى و مفهوم جزئى

مطابق نظر مشهور، مفهوم یا تصور بر دو نوع مفهوم جزئی و مفهوم کلی تقسیم می‌شود.

الف) مفهوم جزئى

مفهوم جزئی مفهومى است که تنها بر یک مصداقْ قابل صدق است، مانند: قرآن، على، کعبه، ایران و مشهد.

ب) مفهوم کلى

مفهوم کلی مفهومى است که بر بیش از یک مصداقْ قابل صدق است، مانند: انسان، واجب الوجود، اقیانوس، عدد و شریک البارى.

بر اساس این نظریه مى‏توان گفت که اولاً ملاک کلى و جزئى بودنِ یک مفهوم به ترتیب "قابلیت صدق" و "عدم قابلیت صدق" بر مصادیق متعدد است و تحقق یا عدم تحقق مصداق خارجى و محدود یا بى‏شمار بودنِ آن، دخلى در کلیت و جزئیت مفهوم ندارد.

با توجه به تقسیم مفهوم به کلى و جزئى، مى‏توان لفظى را که دال بر معناى جزئى است "لفظ جزئى" و لفظى را که دال بر معناى کلى است، "لفظ کلى" نامید. در این صورت، تقسیم الفاظ به جزئى و کلى از قبیل نام‌گذارى دالّ به مدلول خواهد بود.

ثانیاً باید توجه داشت که مفهوم افعالى مانند: "توبه مى‏کند" و "انقلاب خواهد کرد"، نیز از مفاهیم کلى است؛ زیرا این مفاهیم نیز قابل صدق بر مصادیق متعدد است. پس ویژگى "کلى بودن" هم در مدلول برخى از اسما و هم در مدلول افعال یافت مى‏شود.

روشن است که در منطق، تنها از مفاهیم کلى بحث مى‏شود؛ چرا که تلاشهاى فکرى دانشمندانِ علوم، جملگى براى دست‏ یافتن به قوانین کلى است، مثلاً موضوع علم شیمى، یک مصداق از عنصرى که به‏ طور مشخص و معین در آزمایشگاه وجود دارد نیست، بلکه موضوع آن خواص کلی یک عنصر است. بنابراین منطق، به‏ عنوان "روشى" که نقش خادم علوم را ایفا مى‏کند، باید به چند و چون مفاهیم کلى و چگونگى مصون ماندن اندیشه از خطا در جریان کشف مجهولات و قوانین کلى، بپردازد.

جزئى حقیقى و جزئى اضافى

اصطلاح جزئى نزد اکثر منطق‏دانان به دو معنا به کار مى‏رود:

الف) جزئى حقیقى


جزئی حقیقی مفهومى است که بر بیش از یک فرد قابل انطباق نیست، مانند: مکه.

ب) جزئى اضافى
جزئی اضافی مفهومى است که به لحاظ تعداد افراد قابل صدق بر آن در مقایسه با مفهوم دیگر، محدودتر است، چه این مفهوم فقط بر یک فرد قابل انطباق باشد و چه بر بیش از یک فرد، مثلاً اگر دو مفهوم کلى انسان و حیوان را در نظر بگیریم، مى‏بینیم که مفهوم حیوان شامل افرادى بیش از مصادیق انسان مى‏شود. پس مفهوم انسان در مقایسه با مفهوم حیوان، جزئى اضافى است


نسبتهاى چهارگانۀ بین دو مفهوم کلى

اگر دو مفهوم کلى را از جهت مصادیق و افراد با یکدیگر بسنجیم، یکى از چهار صورت زیر را خواهند داشت:
الف) تساوى
اگر دو کلى در همۀ مصادیق مشترک باشند، به ‏گونه‏اى که تمام افراد یک کلى، مصداقى براى کلى دیگر و بالعکس باشد، نسبت بین آن دو مفهوم، تساوى است، مانند: 

ب) تباین
اگر دو کلى در هیچ مصداقى مشترک نباشند، بین آن دو مفهوم نسبت تباین برقرار است، مانند: زوج و فرد.

ج) عموم و خصوص مطلق
اگر تمام افراد یک کلى، مصداقى براى کلى دیگر باشند، ولى افراد مفهومِ کلى دیگر فراتر باشند، نسبت بین این دو مفهومِ کلى، عموم و خصوص مطلق است، مانند: آهن و فلز.

د) عموم و خصوص من‏ وجه
اگر دو کلى در افرادى مشترک و در مصادیقى غیر مشترک باشند، نسبت بین آنها عموم و خصوص من‏وجه است، مانند: لباس و سفید.
 


توجه: بین دو مفهوم کلى تنها یکى از چهار نسبت فوق وجود دارد و فرض نسبت پنجم بین آن دو، مثل این فرض که یک کلى، شامل هیچ‏یک از افراد دیگرى نباشد، ولى کلى دیگر شامل تمام یا بعضى از افراد آن باشند، ممکن نیست

روش درست تعریف

اساسی‌ترین سؤال در بخش منطق تصورات، این است که روش درست تعریف کدام است؟ برای دستیابی به روش درست تعریف، ابتدا باید مقدماتی را بیان کرد. این مقدمه عبارت از بیان اهدافی است که از تعریف درست در نظر داریم. در زیر به مهم‌ترین اهداف تعریف اشاره می‌کنیم.

غرض از تعریف

تعریف دو هدف اساسى دارد:
1ـ ارائۀ تصورى واضح و صحیح از معرَّف؛
2ـ جداکردن معرَّف از غیر آن به صورت تام و کامل.

تعریف صحیح، باید این دو هدف، یا حداقل هدف دوم را تأمین کند. از این رو، رعایت ضوابط و قواعد زیر الزامى است. این قوانین، که جملگى در مقام بیان شیوۀ درست تعریف است، صرفاً جنبه صورى و قالبى دارد.

قواعد و ضوابط منطقى تعریف

منطقیون شرایطی را براى تعریف مفید ذکر کرده‏اند که رعایت آنها براى تأمین هدف تعریف ضرورى است. این شرایط به شرح زیر است:
1ـ تعریف باید جامع و مانع باشد؛ یعنى، به گونه‏اى باشد که همۀ افراد معرَّف را شامل شود (جامع بودن) و هیچ فرد بیگانه با معرَّف را نیز شامل نشود (مانع بودن).
براى جامع و مانع بودن تعریف، باید نسبت دو مفهوم معرِّف و معرَّف، به ‏لحاظ مصداق، تساوى باشد، به این معنى که هر چه مصداق معرِّف است، مصداقِ معرَّف هم باشد و برعکس.

2ـ تعریف باید از نظر مفهوم نزد مخاطب، روشن‏تر از معرَّف باشد. از مهم‏ترین لغزشگاه‏هاى اندیشه در مقام تعریف، ارائه تعریفهاى گنگ و مبهم است.


برخى از عوامل ابهام در یک تعریف عبارت‌اند از:
الف) تعریف به مفهومى که از نظر وضوح و روشنى مساوى معرَّف است؛ مثلاً، اگر در تعریف مفهومِ "فرزند" بگوییم: «آن‏که از مادر متولّد مى‏شود»، تعریف درستى ارائه نکرده‏ایم، چرا که مفهوم مادر براى کسى که معناى فرزند را نمى‏داند، همان‏قدر گنگ است که مفهوم فرزند برایش مبهم است. از طرف دیگر شخصى که معناى مادر را بداند، حتماً مفهوم فرزند را نیز مى‏داند و نیازی به تعریف ندارد.
ب) تعریف با مفهومى مبهم‏تر از معرَّف؛ مثلاً در تعریف آتش بگوییم: «جوهرى است شبیه به نفس»، این تعریف، تعریفِ به اخفى خواهد بود؛ زیرا معناى نفس که در تعریف مذکور به کار رفته، برای شنونده از معناى آتش ناشناخته‏تر است.
ج) به کار بردن مفاهیم غیردقیق که قابلیت تفسیرهاى متعدد دارد؛ مانند تعریف غزل به شعرى کوتاه؛ چرا که کوتاه، امرى نسبى است و از نظر منطق نمى‏تواند در تعریف یک امر غیر نسبى ذکر شود.
د) به کار بردن الفاظ مهمل که معناى محصّلى ندارد.
ه) استفاده از الفاظ مشترک، اعم از مشترک لفظى، استعاره، مجاز و کنایه، بدون قرینۀ وافى در مورد معناى موردنظر.
و) به کارگیرى الفاظ پیچیده و مهجور؛ مانند، تعریف جسم به اُسطُقسّى داراى ابعادِ سه‏گانه.

3ـ تعریف باید از نظر مفهوم با معرَّف مغایر باشد؛ یعنی، در تعریف نباید اختلاف معرَّف و معرِّف تنها تفاوت لفظى باشد و از نظر مفهوم عین یکدیگر باشند؛ مثلاً اگر در تعریف "انسان" بگوییم: "بشر است"، این یک تعریف حقیقى منطقى نیست، بلکه تنها، تعریفى لفظى و لغوى بوده که مربوط به "علم لغت" است.

4ـ تعریف باید دَورى نباشد. تعریف دورى عبارت از تعریفى است که اولاً، در آن معرِّف، خود احتیاج به تعریف دارد، ثانیاً، در تعریف معرِّف از معرَّف استفاده مى‏شود. دور به دو صورت قابل تصویر است: نخست به صورت صریح و بدون واسطه (دور مصرّح) و دیگرى به صورت غیرصریح و با واسطه (دور مضمر). دور مصرّح، مانند این است که در تعریف "جسم" گفته شود: «جوهرى که داراى ابعاد سه‏گانه است» و ابعاد سه‏گانه را به امتداد جوهر جسمانى تعریف کنند. یعنى فهم حقیقت جسم بر فهم حقیقت ابعاد سه‏گانه و فهم ابعاد سه‏گانه بر فهم معنا و حقیقت جسم توقف داشته باشد. لازمۀ چنین تعریفى آن است که مفهوم جسم، قبل از اینکه معلوم شود، معلوم باشد و البته این امرى نادرست است. دور مضمر مثل این است که در تعریف "روز" گفته شود: «زمانى که شب نیست» و در تعریف "شب" گفته شود: «زمانى که خورشید نمى‏تابد» و در تعریف "خورشید" گفته شود: «ستاره‏اى که در روز مى‏تابد».


آشنایی با کلیات خمسه (کلید فهم دستگاه منطق)

برای دست‌یابی به تعریفی درست که در چارچوب قواعد و ضوابط منطقی باشد، به الگو و مدل عینی نیاز داریم. تا با قرار گرفتن تعریف در آن الگو، تمام شرایط برای ارائۀ تعریفی درست، رعایت شود. الگویی که همۀ مطالب و آموزه‌های منطقی و همۀ نسخه‌های منطقی با هم در آن جمع است.
منطقی این الگو و دستگاه عینی را به ما ارائه می‌دهد.

منطقی معتقد است که برای دست‌یابی به تعریف درست، تعریف، باید در دستگاه حد و رسم باشد.

یعنی تعریف یا به حد باشد و یا به رسم و رسم و حد نیز یا تام و یا ناقص هستند. و هر یک به شیوۀ زیر تأمین می‌شوند:

حد تام                   جنس قریب + فصل قریب

حد ناقص              از جنس بعید + فصل قریب

                                  یا فقط از فصل قریب

 رسم تام              از جنس قریب + عرضی خاص

 رسم ناقص          از جنس بعید + عرضی خاص

                                یا فقط از عرضی خاص 

همان‌طور که ملاحظه می‌کنید، دستگاه و الگویی که توسط منطقیان برای روش درست تعریف، ترسیم شده است، برای ما قابل فهم نیست. مفاهیمی چون، حد، رسم، تام، ناقص و ... برای ما شناخته‌شده نیستند.

بنابراین لذا منطقیان فصلی به نام «ایساغوجی» یا کلیات خمسه را به منطق اضافه کردند که در واقع به منزلۀ کلید فهم دستگاه عینی منطق برای تعریف درست، است. این بحث اوّلین بار توسط شخصی به نام فرفوریوس به منطق تصورات (تعریف) افزوده شد.

کلیات خمسه

پیش‌تر بیان شد که موضوع منطق عبارت است از روش تعریف و روش استدلال. همچنین گفته شد که براى تعریف و شناختن یک مفهوم، باید از مفاهیم کلى موجود در ذهن بهره جست.

هر مفهوم کلى در مقام تعریفِ یک تصور مجهول، به منظور تبدیل آن به یک تصور معلوم، هنگامى که نسبت به افراد و مصادیق آن ملاحظه مى‏شود، یا وصفى بیرون از حقیقت فرد است و یا بیرون از حقیقت آن فرد نیست، به گونه‏اى که تمام حقیقت افراد خود و یا جزء حقیقت آنها است. در صورت نخست، کلى عرضى و در صورت دوم، کلى ذاتى است. 

کلى ذاتى و کلى عرضى
کلى ذاتى، مفهومى است که از حقیقت افراد و مصادیق خود باشد و کلى عرضى مفهومى است که خارج از حقیقت افراد و مصادیق خود باشد.

همان‏طور که ملاحظه مى‏کنید، در تعریف فوق، اصطلاح "حقیقت" به کار رفته است که آشنایى با آن در فهم ذاتى و عرضى اهمیت دارد.

وقتى سؤال مى‏شود: آیا در این باغ میوه هست؟ سؤال، از وجود و هستى است ولى اگر بپرسند: میوۀ این باغ چیست؟ این سؤال، از چیستى است. که با جواب به این سؤال، (مثلاً سیب یا پرتقال ...) چیستى، حقیقت و یا ماهیت میوۀ باغ بیان مى‏شود. پس حقیقت و ماهیت عبارت است از مفهومى که در جواب "چیست؟" یا "ما هو؟" مى‏آید.

با توجه به این توضیح، روشن مى‏شود که در کلى ذاتى، ماهیت افراد همواره قائم و وابسته به آن است مانند کلى انسان یا حیوان و ناطق نسبت به على که مصداق و فرد آن است. اما در کلى عرضى، ماهیت افراد قائم و وابسته به آن نیست مانند کلى راه‌رونده و شاعر نسبت به على که مصداق و فرد آن است.

تمیز کلى ذاتى از کلى عرضى در شناخت کلیات خمسه و روش درست تعریف، ضرورى است زیرا، دانشمندان مى‏کوشند تا امور را حتى‏المقدور به ذاتیات آنها تعریف کنند و نه به عرضیات.


کلیات و اقسام آن

اقسام کلی ذاتی و کلی عرضی

گفتیم که مفهوم کلی در مقابل حقیقت افراد خود دو حالت دارد: یا خارج از حقیقت آنهاست (کلی عرضی)، یا خارج از حقیقت آنها نیست (کلی ذاتی). آنچه خارج از حقیقت شی‏ء است، یا متعلق و منحصر به یک حقیقت است (عرضی خاص یا خاصه)، یا متعلق و منحصر به یک حقیقت نیست (عرضی عام). اما آنچه خارج از حقیقت شی‏ء نیست، نیز دو حالت دارد: یا تمام حقیقت آن است (نوع)، یا جزء حقیقت آن است که در این صورت، یا بین تمام افرادی که حقیقت یکسانی ندارند، مشترک است (جنس)، یا به افرادی که حقیقت یکسانی دارند، مختص است (فصل).

بنا بر آنچه گذشت، اقسام مفهوم کلی پنج قسم است که به صورت زیر تعریف می‏شود:

الف) نوع


نوع مفهومی کلی است که بیانگر تمام ذات یا حقیقت شی‏ء است، برای مثال وقتی می‏گوییم که "این شی‏ء طلا است." یا "آن حیوان اسب است."، طلا تمام حقیقت شی‏ءِ نخست و اسب تمام حقیقت شی‏ءِ دوم را بیان می‏کند. بنابراین هر کدام از دو مفهوم کلی طلا و اسب، نوع است.

تعریف کاربردی: نوع، مفهومی کلی است که در پاسخ به سؤال از چیستی افراد متحد‌ الحقیقه ذکر می‏شود. بر اساس این تعریف، هرگاه از چیستی (ماهیت) افرادی که حقیقت آنها یکی است، پرسش شود، پاسخ این پرسش، نوع خواهد بود، مثلاً اگر سؤال شود که "علی، حسن و حسین چه هستند؟" باید گفت: "انسان". بنابراین کلیِ انسان، نوع شمرده می‏شود.

ب) جنس

جنس مفهومی کلی است که بیانگر بخشی از حقیقت شی‏ء و اعم از آن است، مانند: مفهومِ کلی حیوان نسبت به انسان و شتر.
تعریف کاربردی: جنس، مفهومی کلی است که در پاسخ از چیستی افراد مختلف الحقیقه ذکر می‏شود، مثلاً اگر از چیستی (ماهیت) مجموعه‏ای، که شامل یک چوپان، یک گله گوسفند و یک سگ است، سؤال شود، چون افراد مورد سؤال دارای حقایق مختلف و متفاوت‌اند، لذا پاسخ واحدی که بیان‏کنندۀ حقیقت کامل همۀ این افراد باشد، وجود ندارد، بنابراین پاسخ متناسب به ‏ناچار باید پاسخی باشد که فقط بخشی از چیستی، یعنی حقیقت مشترک آنها را بیان کند. لذا در پاسخ به این سؤال باید کلی "حیوان"، که جنس و بیان‏کنندۀ حقیقت مشترک آنها است، ذکر شود.

ج) فصل

فصل کلی ذاتی است که یک نوع را از سایر انواع داخل در یک جنس متمایز می‏کند، مانند ناطق که در جنس حیوان موجب تمیز انسان از سایر انواع حیوان است.
تعریف کاربردی: فصل، مفهومی کلی است که ممیز ذاتی شی‏ء و مساوی با آن است. اگرچه خود به تنهایی در پاسخ از چیستی واقع نمی‏شود، اما هنگامی که شخص علم به جنس دارد و به دنبال جزء مختص به ماهیت می‏گردد، در طریق پاسخ آن واقع می‏شود. مانند "ناطق" که در طریق سؤال از چیستی انسان و در کنار جنس می‏آید: حیوان ناطق

د) عرضی خاص (خاصه)

عرضی خاص مفهومی کلی است که خارج از حقیقت شی‏ء و در عین حال مختص به آن است، مانند: ضاحک نسبت به انسان.
تعریف کاربردی: مفهومی کلی است که به نوع یا جنس اختصاص دارد و نسبت به آن، یا مساوی یا اخص است، مانند: ضاحک و شاعر نسبت به انسان. بنابراین اگر دربارۀ امتیازی از امتیازات عرضی انسان سؤالی پرسیده شود، در پاسخ آن از اعراض خاصه استفاده می‏شود. چنین پرسشی غالباً هنگامی است که سؤال‏کننده نوعی آشنایی کلی و قبلی در مورد انسان دارد. مثلاً می‏داند که "انسان حیوان است"، اما چون دست او از شناخت فصل آن کوتاه است و علاوه بر دانستن جنس، می‏خواهد بداند که انسان در بین حیوانات دیگر چه صفت عرضی مخصوص به خود دارد، لذا از اعراض او سؤال می‌کند. در پاسخ پرسشهایی از این دست از اعراض خاصی مانند ضاحک، شاعر و ... استفاده می‌شود.

ﻫ) عرضی عام

عرضی عام مفهومی کلی است که از حقیقت شی‏ء خارج است و در عین حال مختص به افراد آن نیست، مانند: راه‌رونده نسبت به انسان.
تعریف کاربردی: هرگاه از عوارض مشترک چند فرد یا چند نوع، که دارای حقایق مختلف و متفاوت‌اند، سؤال شود. پاسخ این سؤال عرضی عام است. مثلاً اگر پرسیده شود که "صفت عرضی مشترک بین انسان و اسب چیست؟" در پاسخ آن "راه‌رونده" که عرضی عام است، می‏آید.


سلسلۀ ترتّب کلیات و تقسیمات دیگر آن

سلسله ترتّب کلیات

پیش‏تر دانستیم که بحثهای مربوط به مفهوم کلی، مجموعه مطالبی است که در مقدمۀ بحث تعریف، طرح می‏شوند. در این درس با مراتب و اقسامی که هر یک از کلیات پنج‏گانه دارند، آشنا می‏شویم تا در مباحث مربوط به تعریف و توصیه‏های منطقی در روشهای درست آن، دچار اشکال نشویم. وقتی چند مفهوم کلی را با یکدیگر مقایسه می‏کنیم، متوجه می‏شویم که به اعتبار شمول افراد، میزان شمول آنها متفاوت می‏شود. بعضی از آنها نسبت به بعضی دیگر، از وسعت و شمول بیشتری برخوردارند؛ مثلاً حیوان از انسان، جسم از جسم نامی و جوهر از جسم، وسیع‏تر است.

بنابراین، کلیات را می‏توان به اعتبار میزان شمول آنها به گونه‏ای مرتب ساخت که هر کلی نسبت به کلی قبلی، از شمول مصداقهای بیشتری برخوردار باشد. مثلاً به مجموعه کلیات  زیر توجه کنید:

جوهر، جسم، جسم نامی، حیوان، انسان.

سلسله مفاهیم فوق را می‌توان به دو صورت لحاظ کرد: یکی سیر صعودی، که از محدودترین کلی شروع شود و به عام‏ترین آنها خاتمه یابد و دیگری سیر نزولی، که از عام‏ترین کلی آغاز شود و به محدودترین آن بیانجامد. ترتیب نخست، سلسلۀ اجناس و ترتیب دوم، سلسلۀ انواع را به وجود خواهد آورد

سلسله مراتب اجناس

اگر مجموعه‏ای از کلیات را بر اساس جنس آنها مرتب کنیم به نحوی که سلسله‏ای تشکیل دهند که از شمول کمتر به سوی وسعت بیشتر پیش رود، در این سلسله که به آن «سلسلۀ اجناس» گفته می‏شود، به وسیع‏ترین جنس، که در پایان سلسلۀ تصاعدی قرار می‏گیرد و تحت جنسی دیگر مندرج نیست، جنس الاجناس یا جنس عالی و به محدودترین جنس که در آغاز مجموعه واقع شده است، «جنس سافل» می‏گویند. اجناسی که بین جنس عالی و جنس سافل قرار دارند، «جنس متوسط» نامیده می‏شوند.

بنابراین، در مجموعۀ مفاهیم انسان، حیوان، جسم، نامی، جسم و جوهر حیوان، جنس سافل، جوهر جنس الاجناس یا جنس عالی، جسم نامی و جسم نیز، جنس متوسط خواهند بود.

منطق‏دان بنا بر یک اعتبار، جنس را به قریب و بعید تقسیم می‏کند، چرا که برای هر یک از انواع سلسله، دو قسم جنس می‏توان تصور کرد، نخست جنسی که بلافاصله بعد از یک کلی مفروض قرار دارد و به آن «جنس قریب» گفته می‏شود؛ مانند حیوان، که بلافاصله در فوق کلی انسان قرار دارد و قسم دوم، جنسی که با یک یا چند واسطه در فوق کلی دیگر واقع شده است و به آن «جنس بعید» گفته می‏شود؛ مانند جسم نامی نسبت به انسان. با توجه به آنچه بیان شد می‏توان نتیجه گرفت که جوهر برای جسم، جنس قریب و در همان حال برای جسم نامی، جنس بعید است.

سلسله مراتب انواع

قبل از بیان سلسلۀ انواع، ابتدا باید دانست که «نوع» در منطق به دو معنا به کار می‏رود:
الف) نوع حقیقی، همان معنایی است که در تعریف کلیات خمسه گفته شد.
ب) نوع اضافی، که هر کلی ذاتی است که تحت جنسی مندرج باشد.

پس در این سلسله «انسان حیوان جسم نامی جسم جوهر»، مفاهیم انسان و حیوان، جسم نامی و جسم، «نوع اضافی» نامیده می‏شود.

با توجه به تعریف فوق، دو نکته به دست می‏آید:
1ـ نوع حقیقی نیز می‏تواند در مقایسه با جنس بالاتر، نوع اضافی خوانده شود.
2ـ وسیع‏ترین مفهوم در یک سلسله، هرگز متصف به نوع اضافی نخواهد شد.

اگر مجموعۀ مفاهیم کلی را در یک سلسله قرار دهیم به نحوی که عام‏ترین آن در صدر و خاص‏ترین آن در پایین سلسله قرار گیرد، محدودترین نوع را، «نوع الانواع» یا «نوع سافل» و عام‏ترین نوع را، «نوع عالی» و به انواعی که بین این دو قرار می‏گیرند، «نوع متوسط» می‏گویند. بنابراین در سلسلۀ مفاهیمی که ذکر شد، جسم، «نوع عالی» و انسان، «نوع سافل» یا «نوع الانواع» و جسم نامی و حیوان، «نوع متوسط» خوانده می‏شود.

نکته‌‌ای که باید به آن دقت کرد، این است که هرچند پایین‏تر از نوع حقیقی یا نوع سافل یا نوع الانواع نوع دیگری وجود ندارد اما، ممکن است پایین‏تر از آن، مفاهیمی کلی قرار بگیرد که اصطلاحاً به آن صنف می‏گویند. مثلاً «دانش‏پژوه» مفهومی کلی است که تحت نوع حقیقی «انسان» قرار می‌گیرد و به آن صنف گفته می‏شود. مانند ایرانی، مسلمان، خیاط، حیوان خزنده و جسم جامد که صنف هستند.



اقسام فصل، اقسام تعریف و قواعد آن

اقسام فصل

چنان‏که قبلاً ملاحظه کردیم، فصل از اقسام کلى ذاتى است که یک نوع را از سایر انواع جدا مى‏کند. این ممیز ذاتى بر دو گونه است:
الف) فصل قریب، که موجب امتیاز نوع از انواع مشارک در جنس قریب است؛ مانند ناطق نسبت به انسان.
ب) فصل بعید، که نوع را از انواع مشارک در جنس بعید جدا مى‏کند؛ مانند حسّاس نسبت به انسان.

توضیح اینکه، جسم نامى (رشدکننده) براى انسان جنس بعید است. در این جنس، انواع دیگرى از قبیل اسب و درخت با انسان شرکت دارند. حسّاس موجب امتیاز انسان از درخت و سایر اجسام غیر حسّاس مى‏شود. پس حسّاس براى انسان فصل بعید است.


نسبت فصل با جنس و نوع

فصل، با هر یک از جنس و نوع نسبتى دارد. منطقیون براى بیان این نسبت، عبارت مشهورى دارند: «فصل مقوِّم نوع و مقسِّم جنس است.» در توضیح این جمله باید گفت: از آنجا که جنس و فصل تشکیل‏دهندۀ نوع‌اند، بدیهى است که اگر فصل وجود نداشته باشد، نوع هم نمى‏تواند تحقق پیدا کند. از این رو، مى‏گویند که فصل مقوِّم نوع است. یعنى چون کلى فصل به کلى جنس افزوده شود، کلى نوع قوام پیدا مى‏کند. از طرف دیگر، فصل موجب مى‏شود که یک جنس به چند نوع تقسیم ‏شود؛ مثلاً ناطق، حیوان را به «حیوان ناطق» و «حیوان غیر ناطق» تقسیم مى‏کند. پس فصل، مقسِّم جنس هم است.

اقسام تعریف

یک حقیقت را مى‏توان به صورتهاى مختلف تعریف کرد؛ چرا که گاهى غرض از تعریف، علاوه بر جدا کردن، متمایز کردن شى‏ء از سایر اشیا، بیان ذاتیات شى‏ء است و گاهى هدف از آن، تنها جدا کردن و متمایز کردنِ شى‏ء از سایر اشیا است. از آنجا که تعریف باید جامع و مانع باشد، لازم است که همواره در آن، فصل یا خاصّۀ شامله به کار رود. با این توضیح، اگر فصل به کار رود، «حد»ّ و اگر خاصّه به کار رود، «رسم» نامیده مى‏شود.

تعریف به حد، اساسى‏ترین نوع تعریف است و غرض از آن بیان حقیقت شى‏ء است. در تعریف به رسم، غرض اصلى امتیاز شى‏ء از سایر اشیا است.

حد و رسم به لحاظ کمال تصور و نحوۀ شناختى که معرِّف در ذهن ایجاد مى‏کند، هر یک به تام و ناقص تقسیم مى‏شوند. بنابراین، اقسام تعریف عبارت‌اند از: «حدّ تام، حدّ ناقص، رسم تام، رسم ناقص.»

حدّ تام و حدّ ناقص

به تعریفى که در آن تمام اجزاى ذاتى معرَّف بیان شده است، «حد تام» و به تعریفى که در آن برخى از اجزاى ذاتى معرَّف بیان شده است، «حدّ ناقص» مى‏گویند.

به نظر منطقى، حدّ تام را می‌توان به دو طریق ارائه کرد:
الف) جنس قریب و فصل قریب، مانند تعریف انسان به «حیوان ناطق».
ب) مجموعۀ سلسلۀ اجناس، (حدّ تام جنس قریب) و فصل قریب، مانند تعریف انسان به «جسم نامى حساس متحرّک بالارادۀ ناطق».

البته باید توجه داشت که ذکر جنس قریب ما را از اجناس بعید و فصلهاى بعید بى‏نیاز مى‏کند و بیان تفصیلى حد تام در جایى مطلوب است که به آن نیازى باشد.

حدّ ناقص را نیز می‌توان به دو طریق بیان کرد:
الف) فصل قریب، مانند تعریف انسان به ناطق.
ب) جنس بعید و فصل قریب، مانند تعریف انسان به «جسم ناطق».

همان‏طور که ملاحظه مى‏شود در هر دو بیان، تنها به بخشى از ذاتیات انسان اشاره شده است و به همین دلیل، «حدّ ناقص» خوانده مى‏شود.

از آنچه دربارۀ حدّ تام و ناقص بیان شد مى‏توان نتیجه گرفت که:
1ـ به طور کلّى، حدْ چه تام و چه ناقص، باید مشتمل بر فصل قریب باشد.
2ـ «حدّ تام» و «حدّ ناقص» در مقایسه با محدود (معرَّف) به لحاظ مصداق مساوى‏اند.
3ـ حد تام و حد ناقص هر دو در این جهت که محدود را از سایر اشیا ممتاز مى‏کنند، مشترک‌اند.
4ـ «حدّ تام» به لحاظ مفهومى، مساوى با محدود است ولى، «حدّ ناقص» تساوى مفهومى با محدود ندارد.
5ـ «حدّ تام» به دلیل اینکه اولاً، دال بر تمام حقیقت شى‏ء است و ثانیاً، ممیز ذاتى شى‏ء را بیان مى‏کند، کامل‏ترین تعریف است و به همین دلیل «حدّ تام» نامیده مى‏شود.

رسم تام و رسم ناقص

تعریفى که علاوه بر «عرضى خاص» مشتمل بر «جنس قریب» نیز باشد، «رسم تام» و تعریفى که مشتمل بر «جنس قریب» نیست و بیانگر «عرضى خاص» باشد، «رسم ناقص» نامیده مى‏شود. رسم ناقص به دو صورت فراهم مى‏شود:
الف) خاصّه، مانند «ضاحک» در تعریف انسان.
ب) جنس بعید و خاصّه، مانند «جسم ضاحک» در تعریف انسان.

با توجّه به آنچه دربارۀ رسم تام و ناقص بیان شد مى‏توان نتیجه گرفت که:
1ـ تعریف رسمى، چه تام باشد و چه ناقص، موجب تمایز عرضى شى‏ء از غیر آن مى‏شود.
2ـ رسم، چه تام و چه ناقص، اگر چه با معرَّف خود تساوى مفهومى ندارد، ولى از جهت مصداق با معرَّف نسبتِ تساوى دارد.

توجه به این نکته شایان اهمیت است که همۀ اقسام تعریف در متمایز ساختن معرَّف از غیرِ خود مشترک‌اند

خطاهاى رایج در تعریف

فقدان هر یک از ضوابط منطقى در باب تعریف، موجب لغزش و خطا در تعریف خواهد بود.

برخى از خطاهاى رایج در تعریف عبارت‌اند از:

الف) خطاى «کنه و وجه»


این اشتباه هنگامى رخ مى‏دهد که هویت حقیقى یک شى‏ء در بعدى از ابعاد آن خلاصه شود و چهره‏اى از شى‏ء با همۀ آن شى‏ء معاوضه شود. مثل اینکه در تعریف تاریخ گفته شود: «تاریخ چیزى جز جولان‏گاه تحولات اقتصادى و تنازعات طبقاتى نیست.»

ب) خطاى «هستى به جاى چیستى»،


اگر در تعریف که اساساً متکفلِ بیانِ چیستى شى‏ء است هستى آن ذکر شود، چنین خطایى رخ داده است. مثلاً در تعریف ماده گفته شود: «ماده واقعیت عینى است که خارج از ذهن تحقق دارد.»

ج) خطاى «این از آن، پس این همان»،


این خطا در جایى رخ مى‏دهد که در تعریف، شیئى را که از مبدأ یا ماده‏اى به وجود آمده است، بدون در نظر گرفتن هویت فعلى آن، عین مبدأ یا ماده‏اش معرفى کنند. مثلاً اگر کسى بر اساس فرضیۀ داروین بگوید که «انسان همان میمون بى‏مو است»، دچار مغالطۀ "این از آن، پس این همان" شده است، زیرا اگر فرضیۀ داروین درست باشد، انسان عین میمون نیست.


گونه‏ هایى از رسم ناقص

گونه ‏هایى از رسم ناقص

همان‏طور که بیان شد، تعریف رسمى در واقع شناسایى شى‏ء است از طریق اوصاف عرضى، به نحوى که موجب تمایز شى‏ء تعریف‌شده از امور دیگر شود و به همین دلیل مشتمل بر عرضى خاص است و نیز معلوم شد که رسم ناقص به دو صورت فراهم مى‏شود که یکى از راه بیان خاصّه و دیگرى از طریق ذکر جنس بعید و خاصّه است.

موارد زیر از مهم‏ترین گونه‏هاى رسم ناقص است که در آنها به ذکر خاصّه اکتفا شده است:

1ـ تعریف به مثال


گاهى تعریف صرفاً به منظور ارائۀ تصورى از شى‏ء است، هرچند موجب تمایز دقیق ذاتى یا عرضى شى‏ء از اغیار نشود. این تعریف از نظر منطقى اهمیتى ندارد ولى، از جهت تعلیمى براى تقریب مطلب به ذهن متعلّم مبتدى اهمیت دارد چون ذهن انسان مى‏تواند به سهولت از ذکر نمونه و مثال به شى‏ء مورد نظر منتقل شود، مانند اینکه گفته شود: «جنس مثل حیوان و نوع مانند انسان است.» گاهى در این نوع تعریف از طریق ذکر مصادیق، ذهن متوجّه معرَّف مى‏شود، مانند اینکه در تعریف حیوان گفته شود: «مثل انسان، اسب، شتر و ....».

2ـ تعریف به اشباه و نظایر


در این مورد از طریق تشابه، ذهن از شبیه به شبیه منتقل مى‏شود مانند اینکه گفته شود: «علم مثل نور و جهل مانند ظلمت است».

از آنجایی که در تعریف به مثال و اشباه، مصداقها و وجوه تشابه مذکور، در نسبت با معرَّف امورى عرضى‏اند، به منزلۀ خاصّۀ آن خواهند بود. از همین رو، گونه‏اى از رسم ناقص به شمار مى‏آیند.

3ـ تعریف به متقابل


در آن به وسیلۀ امر مغایر با شى‏ء، انتقال ذهنى انجام می‌شود، مانند: «موجود مجرّد، مخالف و متفاوت با موجود مادى است».

4ـ تعریف به خاصّۀ مرکبه

اگر در تعریفى چند کلّى عرضى که مجموع آنها به معرَّف اختصاص دارند به کار رود، تعریف به خاصّۀ مرکبه است. بنابراین، خاصّۀ مرکبه آن است که به وسیلۀ ترکیب و خاصّه محقق مى‏شود.

این تعریف مى‏تواند از ترکیب عرضى عام و عرضى خاص شى‏ء تشکیل شود، مانند تعریف انسان به راست‌قامتِ ضاحک. و یا از ترکیب چند عرضى عامِ شى‏ء فراهم شود، مشروط بر آنکه مفهومى که از ترکیب مفاهیم این اعراض به وجود مى‏آید به لحاظ مصداق، با معرَّف مساوى باشد مانند تعریف خفاش به پرندۀ زاینده که هر یک از دو مفهوم "پرنده" و "زاینده" به تنهایى به خفاش اختصاص ندارد اما، پرندۀ زاینده تنها به خفاش اختصاص دارد. فایدۀ این تعریف مانند تعریف به رسم، تمایز شى‏ء از سایر اشیا است و در علوم تجربى کاربرد بسیار دارد.

5ـ تعریف به تقسیم

گاهى براى تعریف و تمیز معرَّف به جاى استفاده از جنس و فصل و ... تنها به ذکر تمام یا برخى از اقسام و اجزاى آن بسنده مى‏شود، مانند آنکه در تعریف آب به جاى اینکه بگوییم: «جوهرى است جسمانى و مایع که حیات موجود زنده به آن بستگى دارد.»، گفته شود: «ماده‏اى است که از یک اتم اکسیژن و دو اتم هیدروژن ترکیب یافته است.» به چنین تعریفى اصطلاحاً تعریف به تقسیم مى‏گویند.

به طور کلی، از آنجا که اقسام ذکرشده، عارض معرَّف مى‏شوند و به آن اختصاص دارند، نسبت به محدود، خاصّه است و از همین رو تعریف به تقسیم گونه‏اى از رسم ناقص به حساب مى‏آید، البته مشروط به اینکه تقسیم از ضوابط و قواعد درست منطقى برخوردار باشد.


 آشنایی با تقسیم و ضوابط منطقى آن.

امّا تقسیم آنگاه تقسیم درستی است که از قواعد درستی برخوردار باشد .

قواعد تقسیم

1ـ فایده داشتن تقسیم
در هر تقسیمى باید ثمره‏اى در جهت غرض مقسم وجود داشته باشد. در غیر این صورت، تقسیم لغو و بیهوده خواهد بود مثلاً اگر در منطق، اسم را به معرب و مبنى تقسیم کنند، کارى لغو انجام شده است، چرا که این تقسیم براى تأمین هدف منطقى، بى‏فایده است.

2ـ تباین داشتن اقسام


در هر تقسیمى باید اقسام از حیث مصداق با یکدیگر مباین باشند و هیچ‏یک در دیگرى تداخل نداشته باشند. مثلاً اگر حیوان به انسان و اسب و شاعر تقسیم شود، نادرست است، چون شاعر خود یکى از اقسام انسان به شمار مى‏رود و از حیث مصداق با آن تباینى ندارد.

3ـ ملاک داشتن تقسیم


هر تقسیمى باید داراى ملاکى ثابت براى تقسیم و جداسازى اقسام باشد. مثلاً اگر کتاب به فقه، فلسفه، کهنه، نو، خطى، چاپى و ... تقسیم شود، این تقسیم نادرست است، چرا که در این تقسیم، ملاک واحدى در نظر گرفته نشده است.

4ـ جامع و مانع بودن تقسیم


تقسیم باید جامع همۀ اقسام و مانع غیر اقسام باشد. بنابراین اگر کلمه به اسم، حرف، تام و ناقص تقسیم شود، نادرست خواهد بود. چرا که از سویى "فعل" ذکر نشده و از سوى دیگر، تام و ناقص که از اقسام کلام‌اند ذکر شده است. از این رو، تقسیم مذکور نه جامع است و نه مانع.

در اصطلاح منطقى به آنچه تقسیم مى‏شود، مَقْسَم و هر قسم را در مقایسه با قسم دیگر، قسیم مى‏گویند مثلاً در تقسیم کلمه به اسم و فعل و حرف، کلمه را مقسم، اسم و فعل و حرف را اقسام و هر یک از آنها را در مقایسه با دیگرى قسیم مى‏گویند.

انواع تقسیم

تقسیم به دو معنا به کار مى‏رود:


1ـ تجزیه یا تقسیم کل به اجزا (تقسیم طبیعى): مانند تقسیم آب به دو عنصر اکسیژن و هیدروژن.
2ـ تقسیم کلى به جزئیات (تقسیم منطقى): مانند تقسیم کلمه به اسم و فعل و حرف. براى تمیز کل از کلى و جزء از جزئى ملاکهاى متعددى بیان شده‌اند از جمله اینکه، کل و جزء بر یکدیگر قابل اطلاق نیستند ولى کلى و جزئى بر یکدیگر اطلاق مى‏شوند. مثلاً نمى‏توان گفت: «آب، اکسیژن و یا اکسیژن، آب است.» ولى مى‏توان گفت: «اسم، کلمه است و برخى از کلمه‏ها، اسم‏اند».

روشهاى تقسیم

براى تقسیم دو شیوه وجود دارد:
1ـ روش تفصیلى: در این روش در یک مرحله، تمام اقسام ذکر مى‏شوند مانند تقسیم کلمه به اسم و فعل و حرف.
2ـ روش ثنایى (عقلى): در این روش، تقسیم مى‏تواند داراى مراحل متعدد باشد و در هر مرحله دو قسم بیشتر ذکر نمى‏شود چرا که این دو قسم همواره نقیض یکدیگرند مانند تقسیم کلمه به صورتهای زیر:             

کلمه   دارای معنای مستقل است.      در بردارندۀ زمان است. (فعل)
                                                      در بردارندۀ زمان نیست. (اسم)
         دارای معنای مستقل نیست.(حرف)


چاپ این مقاله

نظرات (۰)

کماکان منتظر جواب یا دیدگاهتان هستیم

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
تجدید کد امنیتی


بسم الله الرحمن الرحیم
در راستای تجمیع فعالیت‌های سایبری علیه تشیع انگلیسی و اسلام آمریکایی
اولین پرتال و شبکه اطلاع‌رسانی با رویکرد معرفی سایت‌ها، وبلاگها و صفحات اجتماعی مرتبط با موضوعات تشیع انگلیسی و اسلام آمریکایی
افتتاح شد.

جنبش مبارزه با تشیع انگلیسی

امام خامنه ای
سید حسن نصرالله
آیت الله مکارم شیرازی
حسن رحیم پور ازغدی
آیت الله محسنی اراکی
حجت الاسلام ناصر رفیعی
دکتر علی اکبر رائفی پور
حجت السلام پناهیان
آیت الله روح الله قرهی